از زنان کوچک تا مهاجران و بادبانهای برافراشته
تقریبا یک ماه قبل یکی از بستگان بعد از مدتی بهمون سر زد، اون شب تلویزیون (شبکه کودک) زنان کوچک رو نمایش میداد
مهمان محترم با دیدن این صحنه خاطره و ماجرایی رو تعریف کرد که برام جالب و شنیدنی بود
تاریخ این اتفاق مربوط میشه به اوایل دهه 60 که در اون برهه کلاس پنجم نوبت بعد از ظهر بوده
عصر همون روزی که قراره کارتون مهاجران از شبکه 1 پخش بشه بعد از اینکه زنگ مدرسه به صدا درمیاد
در حال دویدن و با خوشحالی و هیجان غیر قابل توصیفی برمیگرده به سمت خونه تا بعد از یک هفته انتظار
کارتون مورد علاقه اش رو دنبال کنه، در راه بازگشت به تنها چیزی که فکر میکرد همین انیمیشن مهاجران بود
همینطور غرق در افکار و رویاهای کودکانه ش بوده که ناگهان با صدای ناهنجار اتومبیلی به خودش میاد
درسته، اون روز ممکن بود یکی از بدترین لحظات زندگی خودش و خانواده رقم بخوره که خوشبختانه بخیر میگذره!
با شنیدن این نوستالژی کودکانه ناخودآگاه بخش کوتاهی از خاطرات کودکی خودم رو مرور کردم
در ایام دهه های 60 و 70 بارها پیش اومد به مهمانی یا مراسمی دعوت بودیم که باید همراه خانواده میرفتم
اتفاقا همون روز کارتون و سریالی پخش میشد که از قبل برای دیدنش لحظه شماری میکردم
آخر سر مجبور میشدم یکی رو انتخاب کنم/ یا همراه خانواده در اون مهمونی باشم، یا اینکه بنشینم خونه و به تنهایی برنامه مورد علاقم رو تماشا کنم
معمولا هم با مخالفت پدر یا مادر مواجه میشدم، ولی مصر بودم و از تصمیمم کوتاه نمیومدم و به هر نحوی شده رضایشون جلب میکردم
این هم بگم که یه وقتام طاقت نیاوردم و قید اون کارتون یا سریال زدم، بیشتر شبای پنج شنبه جمعه که میرفتیم پارک و شهربازی
گاهی اوقاتم شانس بهم رو میکرد و درست موقع پخش برنامه ها تو اون مهمونی حاضر میشدیم که این اتفاق خوشایندی بود
مثلا یکی از اون شبها که همیشه خاطرم هست زمانی بود که مجموعه بسیار زیبا و پر طرفدار بادبانهای برافراشته پخش میشد
بهش ایزما هم میگفتن، از بس این شخصیت طناز بود و اصغر افضلی هم به حق سنگ تمام گذاشت، به همین خاطر مخاطبان عنوان سریال رو با نام همین شخصیت ایزما میشناختن
بادبانهای بر افراشته از بهترین مجموعه های تلویزیونی دهه 60 بود، همراه با شخصیتهایی دوست داشتنی و صداهای ماندگار Video
گویندگی ایرج ناظریان/ کاپیتان، مهوش افشاری/ آدنانا، اصغر افضلی/ ایزما رو نمیشه از یاد برد
______________________________________________
الان وقتی اوضاع و احوال این روزهای خودم رو با اون وقتا مقایسه میکنم میبینم چقدر همه چیز تغییر کرده، یعنی روراست بگم بهتر شده
ولی خوب دیگه مثل سابق اون احساس خوش و هیجانی که برای دیدن یک برنامه داشتم رو ندارم یا به ندرت پیش میاد
البته طبیعیه، به هر حال گذشت زمان خیلی چیزهارو تغییر داده که این هم میتونه جزوی از اون تغییرات باشه
اگه همین حالا پای صحبت خیلیها بنشنید بهتون خواهند گفت که یکی از خوش ترین ساعات عمرشون در ایام دهه های گذشته سپری شده
اون هم با پخش مجموعه های تلویزیونی مثل سرکار استوار، آقای مربوطه، تلخ و شیرین، دایی جان ناپلئون، مرد اول، ایتالیا ایتالیا -----
آرایشگاه زیبا، سربداران، افسانه سلطان و شبان، آئینه، مثل آباد، پاییز صحرا ----- و دهها مجموعه دیگر که هر کدوم یادآور خاطراتی از گذشته هاست
افسانه سلطان و شبان
اوایل دهه 60 که سلطان و شبان برای بار اول نمایش داده شد و مثل باقی سریالها هفته ای یکبار پخش داشت
هر هفته دو سه ساعت قبل از شروع سریال میشستم مقابل تلویزیون و با هیجان خاصی منتظر شروعش بودم
شاید برای اغلب مخاطبان محتوای طنز سریال جالب و تماشایی تر بود اما برای من عکسه این قضیه اتفاق افتاد
در حقیقت ذهنم بیشتر درگیر اصل ماجرا و احوالات پریشان سلطان و کابوسهاش بود تا اینکه معطوف باشه به جنبه های طنز سریال
به عنوان مثال در قسمت آغازین که سامندر (پیرمرد کیمیاگر) به ملاقات سلطان میاد و او رو از وقوع حادثه ای شوم آگاه میکنه
رعب و وحشت عجیبی در قلب سلطان رخنه و بر روحش سایه میاندازه، این سکانس رو خیلی دوست داشتم و هیجان بالایی داشت
اون موقع تو عالم کودکیم با سلطان همزادپنداری میکردم، حتی نسبت بهش یه حسه همدردی و ترحم داشتم
یکی از بهترین دیالوگها در همین سکانس رد و بدل میشه
اگه تماشاگر نکته سنجی باشی در قسمت آغازین مشت وزیر اعظم برات باز و حیله ش بر ملا میشه
پاسخ سامندر هم صریح، بی پرده و دندانشکن بود!
وزیر اعظم/ تو که هستی؟ سامندر/ داننده آنچه شما نمیدانید!
وزیر/ چه میخواهی؟ سامندر/ با سلطان شما سخنی دارم!
وزیر/ اوه! سلطان من هستم، سخن ات رو بگوی
سامندر/ این آرزوی مرگ آور توست که سلطان شوی!
حظور خوابگذار بر بالین سلطان هم از اون صحنه های دلهره آور بود
سلطان/ دغلبازه یاوه سرا! قصدش را همان اول دانستم
میخواست جای تو را بگیرد به خیال اینکه خوابگذاری کار هر بی سر و پایی است
خوابگذار/ جای مرا!
سلطان/ بدتر از همه ادعا میکرد که خود و پدرش از زمره دانشمندان است
خوابگذار (با تمسخر و پوزخند)/ دانشمندان، هه هه هه!
سلطان/ و کیمیاگرانند! خوابگذار (مات و مبهوت) سلطان/ هان چرا تعجب کردی؟ یک نشان هم اینجاست
انگشتری عجیب با نگینی درشت، گفتم شاید رازش در این نقش و نگارش باشد
خوابگذار/ وای! سلطان/ چه شد، چیزی در آن میبینی؟
خوابگذار/ نامش را به شما نگفت؟ سلطان/ چرا! نام منحوسش را هم گفت، سامان، سمند، سیمین، ساندر ---
خوابگذار/ ساماندر!!!
سلطان/ بله سامندر، اسم صاحب مرده اش همین بود
خوابگذار با شنیدن نام سامندر حالش دگرگون میشود و بی اختیار از هوش میرود
قسمتهای پایانی/ قتل وزیر اعظم، خودکشی سلطان بانو، تعبیر خواب سلطان (شب واقعه و نازل شدن تیرهای بلا) تاثیر زیادی تو روحیه ام گذاشت
تا مدتها به اون قضایا (تراژدی غمبار) فکر میکردم، بعدها به دلیل محبوبیت بالای سریال نسخه دوبله شده به عربی هم پخش شد
مجموعه آئینه
یادم میاد موقعی که سری اول آینه پخش میشد یه شب برقا رفته بود و سر این قضیه خیلی ناراحت بودیم
تا اینکه پدر گرامی رفت سراغ موتور برق قدیمی (بزرگ و سبز رنگ بود) که گوشه حیاط بود و قبلا در مواقع اضطراری ازش استفاده میشد
اون شب یک ساعتی باهاش کلنجار رفت تا بالاخره روشن شد، چه صدایی ام داشت! مثل اینکه یه تراکتور کار میکنه
طبیعتا خیلی خوشحال شدیم (به خصوص بچه ها) اما به ساعت پخش نرسیدیم و در نهایت تونستیم یک ربع از سریال رو تماشا کنیم
سریال بوعلی سینا
یکی از روزهای اردیبهشت ماه که فرداش مصادف بود با روز معلم اواسیط شب برای خرید بیرون بودم
یه مجسمه اسب با طرح شیشه ای نظرم جلب کرد و قرار شد همین رو برای آموزگار محترم بگیرم
اون شب سریال بوعلی سینا هم پخش میشد و صدای فیروز محمدی (پیشتر بازیگر نقش طغای در سربداران هم بود) خیلی رسا به گوش میرسید
نگاهم متوجه سمتی شد که صدا از اونجا به گوش میرسید، پنجره خونه ای (طبقه دوم) کاملا باز و صفحه تلویزیون هم رو به سمت خیابون بود!
بدون اتلاف وقت خرید کردم و سریع برگشتم سمت خونه تا این سریال محبوب رو تماشا کنم و مثل خیلیها از دیدنش محروم نشم
شاید این اتفاق خاصی نباشه ولی به هر حال هیچوقت از خاطرم محو نمیشه و الان که سالها ازش گذشه تبدیل شده به یک نوستالژی ماندگار
__________________________________
بزرگای فامیل حتما این رو به شما میگن که در ساعات پخش سریالها آرامش خاصی در کوچه های شهر نظرها رو جلب میکرد
تنها صدایی که آشکارا شنیده میشد مربوط به دیالوگ و موسیقی متن سریالها بود که ازتلویزیون خانه ها به گوش میرسید
البته این پایان ماجرا نبود، تکنولوژی در اون دوره آدمهارو به هم نزدیک تر میکرد تا اینکه مثل حالا تنها و خلوت نشین باشن
خوب اون وقتا مثل حالا نبود که هر کس برای خودش صاحب تکنولوژی باشه، از اتاق کاملا شخصی گرفته تا سیستم، گوشی، فضای مجازی و ----
معمولا هر خانواده ای فقط یک دستگاه تلویزیون داشت که در زمان معینی اهل منزل دورش جمع میشدن
اونهایی ام که از داشتن این جعبه جادویی بی نصیب بودن (دهه 40 یا 50) برای تماشای برنامه دلخواهشون به عنوان مهمان سری به خانه همسایه و آشنایان میزدن
اصلا دور هم بودن یه رسم بود که با ورود تلویزیون به خونه ها از لطفش کم نشد که هیچ، روابط دوستانه رو از قبل هم پر رنگ تر کرد
تا جایی که اغلب خانواده ها ترجیح میدادن سریالهای تلویزیونی رو با هم دنبال کنن، نه اینکه تنهایی بنشینن گوشه ای و خیره بشن به صفحه تلویزیون
با پیشرفت تکنولوژی دور همی ها دچار تغییراتی شد که نمونه بارز اون کمرنگتر شدن روابط دوستانه بین اعضا نسبت به گذشته بود
ولی صفا و صمیمیت همچنان مهمان اغلب خانه ها بود و باز هم جعبه جادویی اهل منزل رو کنار هم مینشوند
در نهایت چه موافق پیشرفت باشیم چه مخالف، فن آوری در مسیر خودش حرکت میکنه و به هیچ وجه راکد نمیمونه
من فکر میکنم در نهایت این خوده ما هستیم که باید عادتهای خوب رو همونطور که هست حفظ کنیم
اگه بخواهیم همین حالا میشه به بهانه پخش یک برنامه خانوادگی (سریال و مسابقه ---) ساعاتی از خلوتمون رو به دور هم بودن اختصاص بدیم
تصویر پایانی/ به یاد درگذشتگان اصغر افضلی از بزرگان دوبله و ایزما (Jean Constantine) آشپز کشتی Speranta (کشتی امید)