سلام دوستان. چند تا دیگه از گمشده هام.
حدودا سال هشتاد و شاید کمی بعدش فیلمی مخصوص بچهها البته شب نشان داده شد در مورد یک دختر و پسر حدودا دوازده ساله که با هم دوست بودند و دختره همیشه یک رایانه دستی همراهش بود از دست یک جوان خرابکار که اگه اشتباه نکنم موهای نسبتا سیخی هم داشت فرار می کردند.
سالها پیش فیلمی دیدم درباره رابطه عاطفی بین یک پسر بچه یازده ساله با باباش. عمده فیلم توی کوهستان می گذشت. آخر فیلم گویا اون بچه از صخره می افته و گروه امداد نجاتش می دند. فیلم احتمالا باید محصول سال 1997 باشه. چون توی فیلم گفته شد که اون بچه متولد سال 1986 هست.
اوایل دهه هشتاد خودمون فیلمی با نام مرد نامرئی نشان داده شد. البته نه اون نسخه روسی. یک فیلم جدیدتر بود با داستان متفاوت. یادمه دو داستان داشت که یکیش ربودن یک پسر بچه بود که اون آقای نامرئی رفته بود از دست آدم رباها نجاتش بده که یکباره مرئی میشه و اونم اسیر میشه.
فیلمی هم بود که یادمه یک بخشش یک قاچاقچی به یک کارآگاه التماس می کرد که دختر معتادش رو از یک خونه که کلی آدم توش بودند بیاره بیرون و کارآگاه بهش گفت چطور تو وقتی جنس به جوانها می فروختی اشکال نداشت ولی الان من باید دخترت رو نجات بدم؟ که البته بعدش دختر اون مرد رو از اون خونه میاره بیرون.
در سالهای گذشته،(اگر اشتباه نکنم سال هفتاد و چهار بود) یک مینی سریال خارجی نشان داده شد. در مورد دو مرد، یکی بسیار جوان و اون یکی بزرگتر که اگر اشتباه نکنم در جنگ اسیر دشمن شده بودند. بعدا مرد بزرگتر بر می گرده و به مادر و خواهر اون مرد جوانتر می گه که دوستش تحمل شکنجه های دشمن را نداشت. اعتراف کرد و بعد کشته شد. مادر و خواهر اون جوان مرده در ابتدا عکس العملی نشون نمی دند و به نظر می رسه که حرفهاش رو باور می کنند، اما بعد در سکانس انتهایی سریال، دست و پای اون مرد را می بندند و با شکنجه کردنش ازش می خواند که حقیقت رو بگه. اگر اشتباه نکنم اون مرد زیر شکنجه های دو زن می میره و در نهایت هم مشخص نمی شه که آیا واقعا اون مرد جوان اسرار جنگی رو برای دشمن لو داده و یا اینکه کار خودش بوده؟
یک فیلم ایرانی که زوج جوانی را نشان می دهد که به یک یتیم خانه می روند. انگار قصد دارند کودکی را به سر پرستی بگیرند. آن زن از دختر بچه ای خوشش می آید اما این شروع حوادث عجیب و غریب بعدی است. دختر بچه غیبش می زند. آن زن در به در به دنباش می گردد. حتی وقتی در خانه ای را می زند کسی در را باز نمی کند اما بعد از رفتنش چهره زنی از پشت پنجره آن خانه نمایان می شود که به آنها می نگرد. خلاصه بعد از اتفاقات راز آلود فراوان مشخص می شود که آن زن هنوز در یتیم خانه هست و تمام آن اتفاقات راز آلود را تصور می کرده است!
فیلمی سال هشتاد و سه از تلویزیون دیدم کاراکتر اصلیش زن بود گویا شوهرش توی دردسر افتاده بود. و یادمه یک دختر و پسر بچه هم داشتند پسره یه کم بداخلاق بود. یک مرد هم بود دوست شوهر اون خانم که انگار رفته بود بیمارستان یا همچين جایی از یک پیرزن می خواست اطلاعات بگیره هی بهش می گفت خانم جوان!
سریالی هم فکر می کنم عید نوروز سال هشتاد و دو از گروه کودک و نوجوان شبکه دو دیدم یک دختر و پسر نوجوان و یک پسر کوچکتر که کلا درباره روابط احساسی اونها با خانواده هاشون بود. انگار پسر بزرگه به سرپرستی گرفته بودنش. یکبار رفت مادر واقعیشو ببینه اما مادرش که الان ازدواج کرده و بچه داره از ترس بیرونش می کنه اما قسمت آخر به دیدنش میاد.
فیلمی هم سالهای دور دیدم درباره یک مرد خلبان که توی تیتراژش مدام راه می رفت. حدسم اینه که فیلم باید مال دهه هفتاد میلادی بوده باشه. چون اون تا جایی که یادمه موهای بلند آنزمانی داشت
فیلمی معمایی بود در مورد یک منطقه که صدای قطار شنیده می شد اما قطاری در کار نبود. و کم کم جسد انسانها هم پیدا میشد.
سالها پیش شاید سال 79 فیلمی نشان داده شد در سبک سرقت که یادمه مجری تلویزیون تاکید کرد که فیلم زیبایی است. داستان درباره یک کارآگاه بود که به دنبال دو سارق بانک که صورتشون رو مخفی می کردند می گشت. یادمه از روی تصویر دوربین ها می گفتند یکی از سارقین قدبلند بود و حدودا صد و هشتاد و پنج سانتیمتر قد داشت و دیگری قد کوتاه و در حدود صد و شصت و پنج بود. البته کم کم متوجه شدند که اون یک خانم بوده. آخر سر هم دستگیر می شند. اونطور که گفته می شد فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده بود.
فیلم دیگری هم بود در مورد مردی کچل که فکر می کنم نگهبان بانک یا همچین چیزی بود و انسان خیلی متعهد و شریفی بود. اما یکبار به خاطر اینکه فرزندش شدیدا بیماره و احتیاج به عمل داره با سارقین همکاری می کنه که از اونجايی که نگهبانش هست دزدی کنند. یادمه وقتی همسرش متوجه میشه ناراحت میشه اما بهش میگه لازم نیست حقیقت رو به کسی بگی. در سکانس انتهایی فیلم وقتی قصد داره در یک جلسه سخنرانی حقیقت رو بگه اینکار رو نمیکنه و تنها از شرافت و اعتماد حرف میزنه و همسرش خوشحال میشه. اوایل دهه هشتاد پخش شد.
فیلمی هم بود که نقش اصلیشو ریموند لاولاک بازیگر ایتالیایی سریال مینو بازی می کرد که خلبان هلیکوپتر بود و در پایان به خاطر شجاعتهاش مدال افتخار می گیره.
فیلمی کمدی درباره یک رئیس که کیفش با یک بچه عوض می شه. اونقدر دست به دست میشه تا در نهایت دوباره به همون رئیس می رسه و معلوم میشه توی کیف کیکی هست که مادرش برای تولدش پخته و براش فرستاده!
یک فیلم کوتاه در مورد آدم کوچولو ها نیز در سالیان دور اوایل دهه هفتاد از تی وی نشان داده شد که آخرش یک خانواده که فکر کنم سه نفر بودند از داخل جنگل میاند بیرون. اینی که می گم نه اون فیلم دهه 50 شان کانری هست نه اون نسخه سال 67 و نه سریال انگلیسی آدم کوچولوها محصول دهه نود. اینی که گفتم چیز دیگری بود.
یک فیلم که بیشترش توی بیابون می گذره مرد میانسالی رو نشون میده که با ماشینش داره ماشینی رو تعقیب می کنه و همسرش با یک مرد دیگه توی اون ماشین هستند و بی خبر هستند. اون که سالهاست با زنش ازدواج کرده و خیلی دوستش داره الان متوجه شده همسرش تنها به دنبال ثروتش بوده. آخر فیلم هم انگار توی همون بیابون درگیر می شند. اون مرد که دوست همسرش هست و با هم واسه ثروتش نقشه کشیده بودند کشته میشه. زن میانسالش هم فکر می کنم مار نیشش می زنه و می میره و خودش زنده می مونه.
یادمه اواخر دهه هفتاد فیلمی کوتاه در برنامه کودک و نوجوان پخش شد درباره یک پسر نابینا که توسط یک مرد ربوده میشه اما بعدا متوجه می شه که ربایندگانش در واقع دو برادر دوقلو هستند.
هچنین فیلمی باز هم در برنامه کودک که همون سالها پخش شد. تنها یادمه یک پسر بچه که توسط یک زن و شوهر پولدار بزرگ شده بود، پدر واقعی اش یک قایق کوچک داره. بعد از سالها می یاد پسرش رو ببینه. یادمه پسره میره توی قایق تا پدرش رو ببینه همونموقع پلیس ها میان تا اون آقا را به جرم بچه دزدی دستگیر کنند. پدر با رضایت پسرش روی سرش هفت تیر می گذاره که بتونه فرار کنه. یادمه پسربچه به خاطر اینکه طبیعی از آب دربیاد به باباش گفت اسلحه را رو شقیقه ام بگیرید!
یک فیلم آلمانی هم بود که حدود سال هشتاد پخش شد. درباره یک زن روانی که دختربچه ای رو دزدیده بود و بهش می گفت که ما به عنوان مادر و دختر با هم زندگی می کنیم. پدر دختره هم در به در به دنبال دخترش بود.
فیلمی هم بود درباره یک پسربچه که از طرفی با یک غول بزرگسال دوست شده بود و از طرفی مشکلات احساسی با مادرش داشت.
همچنین فیلمی درباره دوستی یک پسربچه یازده ساله با زنی سی و چهار ساله. یه بار بچه از خانم پرسید چند سالته. بهش گفت سی و چهار. بچه جا خورد ولی بعد با خنده گفت خیلی بزرگ نیستی.
فیلمی با دوبله بهرام زند که اولش مردی توی خونه فیلم تولد بچه شو می بینه و بعدش میره جایی که گفته میشه زیر مجرای آب هیولا هست. سعی می کنه با هیولا مبارزه کنه.
فیلمی که حدود سال 1381 پخش شد. یک مرد نویسنده که با همسر و فرزندانش زندگی می کرد چون داستان هاشو واقع گرایانه بود کسی داستان هاشو نمی خرید. یادمه یه خانم اومد ازش پرسید داستانت درباره چیه وقتی واقعیت رو گفت خانمه بهش گفت ترجیح می دهم داستان های استفان کینگ رو بخونم!!! دفعه بعد ولی یکی اومد درباره کتابش ازش پرسید به دروغ گفت که داستانی ترسناک است! اون فرد هم خوشش میاد و کتاب رو با امضا خود نویسنده ازش می خره.
فیلمی هم بود اواخر دهه هفتاد که یک صحنه اش یک پیرزن مهم که شاید و البته فقط شاید ملکه انگلستان بود و سر میز با دو مرد غذا میل می کردند که یکی از مردها خنده مسخره ای کرد و اون پیرزن رو به اون مرد دیگه کرد و گفت منظور ایشون از این حرکت چی بود و اون مرد گفت منظورشون ارادت داشتن به شما بود!
و در نهایت فیلمی که همان سالها پخش شد که یک خانم پلیس به همراه یک روح مرد که فقط اون خانم می دیدش یک پرونده جنایی را حل می کردند.
به امید پیدا شدن اسم این فیلمها.