تالار کافه کلاسیک

نسخه کامل: بهارانه ...
شما درحال مشاهده محتوای قالب بندی نشده این مطلب هستید. نمایش نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحات: 1 2 3 4

مژده ای دل که  دگرباره بهار آمده است           خوش  خراميده  و با حسن  و  وقار آمده است
 به  تو ای  باد  صبا  می دهمت  پيغامی           اين پيامی است که از دوست به يار آمده است
شاد باشيد در اين عيد و در اين سال جديد          آرزويی است  که از دوست  به يار آمده است

 

امیدوارم که سال نکویی برای تمام دوستان در پیش باشد. بد نیست به سبک مجله فیلم که نویسندگان بهاریه می نویسند ما نیز بهاریه های خود را در اینجا بنویسیم. البته برای پاسداشت زبان پارسی ، به جای کلمه بهاریه از واژه بهارانه استفاده کردیم. بهارانه نوشتن برای ما که سن سالمان به نویسندگان کهن سال مجلات سینمایی نمی رسد شاید کمی مشکل باشد . ما نه نوستالژی سینمایی داریم که مثل پرویز دوایی یا پرویز نوری و ... از جلوه سر در فلان سینمای بنویسیم و نه شانس تماشای فیلم های بزرگ کلاسیک را بر پرده بزرگ سینما  تجربه کرده ایم . دهه طلایی از نظر ما شاید فقط برنامه های مسحور کننده دهه 60 بود که از صفحه کوچک تلویزیون تماشا می کردیم اما به هر حال شاید نسل بعد از ما ، همین نیمه خاطره را هم نداشته باشد !

 

سال همگی خوش.

سال گذشته سرآغاز دوستی های زیبا بین کافه نشینان عزیزمان بود.

امیدوارم که از تعطیلات عید لذت ببرید . "lllo:heart:"lllo

توضیح عکس: این روزها همه به سیزده بدر می روند !

موضوع انشاء : تعطیلات عید خود را چگونه گذرانید ؟

 

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و آنان که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند انشای خود را آغاز می کنم . بهار فصل رویش گلها می باشد و در این فصل درختان شکوفه می دهند و گل ها باز می شوند . عید نوروز بسیار خوب است . ما در تعطیلات عید به دیدار اقوام و خویشان خود رفتیم.  . هنگام تحویل سال ما در کنار سفره هفت سین نشستیم و سال نو را با آرزوی موفقیت برای همه آغاز کردیم. در ایام عید تلویزیون برنامه های کودک زیادی پخش کرد و چون برنامه ها بسیار زیاد و متنوع بود من زیاد از خانه بیرون نرفتم. یکی از این برنامه ها فیتلیه ، عید تعطیله بود که برنامه خیلی تازه و خوبی بود. پدربزرگم می گوید که مجری این برنامه در زمان آنها هم همین اقای با همان ظاهر بوده است و عجیب است که هنوز پیر نشده است. برنامه جالب دیگر عمو پورنگ بود که برای ما بچه ها خیلی آموزنده است. من چیزهای زیادی از این برنامه یاد می گیرم.

در روزهای عید ، تلویزیون فیلم های سینمایی هم پخش می کرد که بسیار جالب بودند و برای کودکانی مثل من بسیار آموزنده بود. اما پدر و مادرم هنگام تماشای فیلم ها دائما غرولند می کردند که نمی دانم دلیل اش چه بود. در یکی از فیلم ها پدرم از لباس جدید بازیگر فیلم ایراد گرفت و مادرم حرف بد زد و بعد کانال را عوض کرد. من نمی دانم چرا بعضی ها از تلویزیون ایراد می گیرند. به نظر من که برنامه های خوبی پخش می کند. مخصوصا کانال های 31 و 40 که مادرم خیلی دوست دارد. تلویزیون ما خیلی خوب است و 40 اینج می باشد . من این تلویزیون را خیلی دوست دارم و بعضی وقت ها PlayStation خود را با اجازه پدر و مادرم به آن وصل می کنم. در اینجا انشای خود را به پایان می برم.

از این انشاء نتیجه می گیریم که به پدر و مادر خود احترام بگذاریم.

نظر آموزگار محترم:   خانم ......

جلوه رویت بهار و عید نوروز من است                               خنده زیر لبت نوروز پیروز من است

این همه تبریک سال نو به شوق روی توست                     دیدن رویت نگارا بهترین روز من است

 در مدرسه زندگی در کلاس دنیا و سر زنگ املاء یادمان باشد که برای محبت تشدید بگذاریم تا نیم نمره از محبت کم نشود .

تنهایی آدمها به عمق یک دریاست. اما برای پر کردنش یک لیوان محبت کافی است.

(۱۳۸۹/۱/۱۴ عصر ۱۱:۲۴)سروان رنو نوشته شده: [ -> ]

... یکی از این برنامه ها فیتلیه ، عید تعطیله بود که برنامه خیلی تازه و خوبی بود. پدربزرگم می گوید که مجری این برنامه در زمان آنها هم همین اقای با همان ظاهر بوده است و عجیب است که هنوز پیر نشده است.

ایناهاش ! اسمش مجید قناد هست. درسته !  20 سال پیش هم که ما کودک بودیم همین شکلی بود. نه پیر شده و نه جوون. حتی چند وقت پیش قلقلی ( همون دستیار لال آقای قناد ) رو هم در برنامه ای دیدم که اون هم اصلا تغییر نکرده بود ! به گمانم آب حیات یا چیزی شبیه به این رو پیدا کرده اند ! اینجا یک مصاحبه با ایشون هست.

در کل ،  نوروز امسال ، صدا وسیما یکی از ضعیف ترین سال های اخیر خودش رو گذراند. در نبود مجموعه های طنز عطاران و مدیری ، سریال های پخش شده دارای طنز سردستی و ضعیفی بودند و شاید فقط هر یکساعت یکبار کمدی کلامی یا موقعیت ساده ارائه می دادند. برنامه های کودک وضعیت قابل قبول تری داشتند ، گرچه اصلا با دهه طلایی 60 قابل مقایسه نیستند. در این میان برنامه مجید قناد (فیتیله ) یک سر و گردن از برنامه شلوغ و اعصاب خردکن !  عموپورنگ بهتر به نظر می رسید.

سال و فال و حال و مال واصل و نصل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

سال خرم ، فال نیکو،  مال وافر ، حال خوش

اصل ثابت ، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

   زمان ما مثل امروز پیک نوروزی نبود .از اول کتاب فارسی رونویسی می کردیم تا آخر کتاب

تغطیلات نوروزی صرف دید وبازدید می شد ومن همه فامیل را همراه پدر ومادرم می رفتم عید دیدنی که عیدی بگیرم  وآخر تغطیلات مشق عید بود و باید دو روز آخر باعجله رونویسی می کردم

رور سیزده بدر جای شما خالی میرفتیم باغ و خیلی خوش می گذشت   و کارتون رابین هود راهم روز سیزده بدر پخش می شد

یادش بخیر از مدرسه جیم میزدم می رفتم سینما وناچار بودم از جلو مغزه پدرم رد بشوم  وآن مسیر را سوارا توبوس می شدم

نتیجه اخلاقی

بچه بودم نفهم بودم جیم بودم زمکتب       انگار که لو لو خرخرکه است قلم و مرکب

درس هام را از بر می کردم مانند طوطی    صید مگس میکردم و مینداختم تو قوطی

فرارسیدن عید ، و سال 1390 بر همه دوستان مبارک باد.

سالی پر از خوبی ، خوشی و پیروزی برای شما آرزومندیم.

 :heart:

سلام بر همه دوستان و همراهان ...

فرا رسیدن نوروز و برخاستن طبیعت از خواب زمستانی و بر تن کردن جامه بهاریش رو به همه دوستان تبریک عرض میکنم و آرزومندم سال جدید سرشار باشه از شادکامی ، سلامت و آرامش برای خودتون و خانواده های محترم ...

در پناه حق ...

ای بس بهارها . . .

سالی دیگر گذشت...

بهاری دیگر رسید...

از سال 89 جز مشتی خاطره در یاد ما نمانده است که آن هم با گذشت زمان کم کم از خاطرمان محو می شود. همیشه وقتی  بهاریه های پرویز دوایی ، پرویز نوری ، کیومرث پوراحمد ، هوشنگ کاوسی ، آیدین آغداشلو و ... را در مجلۀ فیلم می خواندم ، تعجب می کردم. از اینکه آنها چنان حافظه ای دارند که اتفاقات 50-40 سال پیش را با تمام جزئیات به خاطر داشتند و می توانستند آنها را به روی کاغذ بیاورند. بعد با خودم می گفتم حتما اینها همه مشتی داستان هستند که آنها برای شیرین شدن کام خوانندگان مجله در ایام بهار از خود در می آوردند. مگر می شود؟! من خودم از دوران نوجوانی ام جز چند خاطرۀ مبهم چیزی به یادم نمانده است. اما امروز متوجه شدم که آنچه باعث می شود خاطره ها در حافظه ماندگار شوند "عشق" است. در نوشته های این اساتید ، عشق به سینما موج می زند. آنگاه حافظۀ خودم هم به کار افتاد. یاد بازی های دوران نوجوانی ام افتادم. برعکس سایر هم سن وسالان من که بازی های دوران نوجوانیشان ، فوتبال و به دنبال هم دویدن و توی سر و کله هم زدن و ... بود، بازی های من "فیلم بازی" بود. همیشه خودم را در نقش اول فیلم هایی که می دیدم می گذاشتم. فیلمهای پارتیزانی و پلیسی ، فیلمهای مورد علاقه من بودند.(به فیلم های وسترن هیچوقت علاقه نداشتم). حتی خوابهایم نیز سینمایی بود!

گذشت و با بالاتر رفتن سن و درس خواندن برای کنکور و قبولی در دانشگاه ، این عشق را در خودم کشتم. هرچند هنوز هم فیلم می دیدم. اما پیگیر جدی سینما نبودم. دوباره بعد از چند سال ، صندوقچۀ دلم را خانه تکانی کردم و این عشق کهنه را بیرون کشیدم.(قبلا گفته بودم که به چیزهای کهنه و زیرخاکی علاقه دارم!) اینبار احیاگر این عشق کهنه "مجله فیلم" بود.(جالب اینجاست که آشنایی با "فیلم" هم در بهار بود؛ شماره 186 ویژه نامه بهار 1375 با دو عکس از فیلم "گبه" روی جلد آن. چه شماره ای بود؟! چرا دیگر از این شماره ها خبری نیست؟ چرا "فیلم" به این روز افتاده؟)  

سالیان متمادی ، معتاد این مجله شدم. این ماهنامه ، همدم دوران دانشجویی و سربازی و بعد از آن شد. مطالب آن را می بلعیدم  و هر چند وقت یکبار شماره های قبل را دوره می کردم. غیر از آن هیچ مجله سینمایی دیگری را نمی خریدم. سایر نشریات سینمایی در مقابل "فیلم" ، برایم جلوه ای نداشت. ملاک و معیار فیلم دیدن برای من ، نقدهای نویسندگان آن بود. اگر از فیلمی بد تعریف می کردند آن را نمی دیدم. (هرچند بعدها فهمیدم اشتباه می کردم) بعضی شماره ها برایم پر از خاطره شد مثل شماره 200 یا شماره 221 با آن مقاله جنجالی بهزاد عشقی در مورد مرحوم فردین (مضحکۀ جهان پهلوان) یا شماره 222 درباره درگذشت سهراب شهید ثالث یا ویژه نامه درگذشت علی حاتمی (شماره 198 یا 199) یا جدل قلمی بین ابراهیم گلستان و جمشید اکرمی درباره فیلم این خانه سیاه است . خلاصه دورانی بود دوران دوستی من و "فیلم"!

اما ناگهان (یا شاید هم به تدریج) مجله اُفت کرد. بعضی از نویسندگان خوب آن قهر کردند ، برخی راهی سایر نشریات شدند یا برای خود نشریه زدند. محافظه کاری بیش از حد سه تفنگدار این مجله هم مزید بر علت شد تا مجله محبوب من دیگر محبوب نباشد. هر چه کردم خود را راضی کنم مجله ای را جانشین آن کنم دلم نیامد (هنوزم که هنوز است این کار را نکرده ام و همچنان طبق عادت آن را تهیه می کنم)

تا اینکه...

روزی به دنبال مطلبی در مورد سر آرتور کنان دویل بودم که اتفاقی وارد این کافه شدم و به قول معروف در یک نگاه عاشق آن شدم. رابطه من با مجله فیلم یکطرفه بود. اما این کافه جایی بود که من هم می توانستم در آن اظهار وجود کنم ، درددل کنم ، با کسانی که علاقه ای مشترک دارند تبادل نظر کنم و خلاصه اینکه "عشق" قدیمی ام را دوباره زنده کنم. اینطورشد که الان حدود 8 ماه است که مشتری دائم این کافه شده ام. در این مدت خاطرات تلخ و شیرین زیادی در این کافه داشته ام. از خاطرات شیرینم میتوانم به اولین اعتباری که گرفتم اشاره کنم که توسط  بانو ی بزرگوار به من داده شد و مرا برای حضور بیشتر و نوشتن بیشتر در کافه دلگرم تر کرد. هیچوقت این لطف ایشان را فراموش نمی کنم. خاطرۀ جالب دیگرم مربوط به روزی بود که منصور عزیز اولین تشکر را از یکی از نوشته های من به عمل آورد و آن روز برای اولین مرتبه احساس غرور کردم. همچنین دوستی ام با سم اسپید گرامی و درس هایی که از ایشان فرا گرفتم از خاطرات جالب دیگرم است. خاطرات تلخی هم دارم که مربوط است به دو بار قیلثر شدن کافه (که امیدوارم این "دو" هیچوقت "سه" نشود!) و همچنین کدورت هایی که گاهی اوقات بین اعضا بوجود می آمد.

دوستان و مدیران عزیز!

در سال جدید برای همه آرزوی موفقیت و شادکامی در کار و زندگی را دارم. آرزویم اینست که این کافه همیشه برقرار باشد.(هرچند که در وضعیت جاری ، آرزویی سخت محال به نظر می آید!) قدر این کافه را بدانید و در هرچه پربارتر کردن آن کوشش کنید.

عیدتان مبارک

برایت از طلا تختی ، مسیری رو به خوشبختی ، برایت عمر نوحی را وقار همچو کوهی را ، برایت صبر ایوبی حیاتی مملو از خوبی ، برایت شاد بودن را فقط آزاد بودن را ، رفاقت را صداقت را محبت را دعا کردم

آغاز سال نو و فراررسیدن بهار طبیعت بر همه دوستان مبارک

امسال بهار قشنگ تره...یعنی سعی می کنم و آرزو که قشنگ تر باشه... نشستم تا نیمه های شب بولوار دلهای شکسته رو برای چندمین بار خوندم، اگه بگن توی نویسنده های امروز ایران قلم کی برات شیرین تره باورکنین می گم پرویز دوایی. سینمایی نویس باشه که باشه...! مهم اینه که نگاه خاصی داره به زندگی.... کی آخه این روزا میاد از معشوق دلشکنی که یه ذره هم بهت اعتنا نکرده قدردانی کنه و توی اوج نگهش داره، بشونش توی زیباترین نقاط خاطراتش و طلبکارش هم نباشه که دلم رو شکستی و نابودم کردی و فلان و بهمان و برای لحظه لحظه تنفس اون هوای عاشقانه خودش رو مدیون این "او" و اون حضور باشکوهش بدونه؟

همیشه عیدای قدیم.... ذهنم پر میشد از یاد یه سری لحظات به قول خودم تلخ... این عید رو پرکردم با این کتاب و احساس می کنم کمی یادگرفتم انسان باشم و نه طلبکار زمین و زمان!

به خاطر همۀ زیباییهایی که دیدم، به خاطر همۀ خاطرات تلخی که تلخ نبودن بلکه آموزگار بودند و راهنما، به خاطر درکی که از زندگی کردم.... مدیون خدا هستم و همۀ مخلوقات ارجمندش.... و باز هم.... به زمزمه تکرار می کنم که...

"اخمت را بازکن. از تو چیزی نمی خواهم. از کنارت می گذرم... با دست پیر؛ گلبرگی از گل سرخهای سرزمینم را لای کتاب تو می گذارم و سحر که بیدار شدی در بسترت عطر گلهای باغ شیراز خواهد پیچید، می دانم.... (سبز پری- نویسندۀ مهربان و عزیز پرویز دوایی)"

ایام به کام

با بهترین آرزوها برای همۀ نازنینان کافه کلاسیک... بانو

                                                                به نام یکتای بی همتا

 دوستان ، فرزانگان گرامی

              فرخنده باد نوروز، این رمز پایداری

                             وین مظهر تداوم، مفهوم استواری

                                                     سرچشمه دمیدن، دیباچه ی بهاری

                                                                            آغاز فصل رویش، اعجاز کردگاری

 با آرزوی شادی و تندرستی برای دوستان عزیزم، امید اینکه سال 1390 ، نخستین سال از آخرین دهه، از این سده خورشیدی را به سالی متفاوت از همه سال های دیگر تبدیل کنید .

 پیشکش دارم بهترین شعری را که در سال گذشته خوانده ام .

                                                                                     شاد باشید و شادی آفرین

چراغ دوستی

 دورنگی ها روانم را بیازرد                      گل یکرنگی ام در سینه پژمرد

دلم بگرفت از رشک و دورویی                 از این بی مهری و بیگانه خویی

نیرزد نزد من ملک سکندر                      به رشک و کین و پیکار برادر

خوشا با آشنایان،  آشنایی                    خوشا با هم نوایان، هم نوایی

خوشا یکرنگ چون آیینه بودن                  خوشا بی رشک و آز و کینه بودن

نوای هم دلی را ساز کردن                     به هر جا ،دوستی آغاز کردن

درخت دوستی پربار خوش تر                   برادر با برادر یار خوش تر

دورویی ها، دو رنگی ها، بدی ها              ستیز و کینه و نابخردی ها

بود ز اهریمن ناپاک و بدکار                       از این اهریمنان خود را نگهدار

میالا دامنت را با تباهی                           تباهی ها بیارد روسیاهی

دریغا کز بدی جز بد نخیزد                         بدی از عاقل بخرد نخیزد

چه خوش فرمود سعدی سخن ساز            سخن ساز و سخن پرداز شیراز

{{ دو عاقل را نباشد کین و پیکار                نه دانایی ستیزد با سبکسار }}

مرا در گوش پندی دلنشین است               که دل یا جای دین یا جای کین است

چرا باید به کین آلوده گشتن؟                    از آن آلودگی بیهوده گشتن؟

اگر با یکدگر گردیم یک دل                         شود همواره آسان کار مشکل

اگر ما جانشین من بگردد                         چراغ دوستی روشن بگردد

چراغ دوستی نورش زیاد است                   فروغ ایزدی، در اتحاد است

                                                                        خانم توران شهریاری ( بهرامی )

همیشه بهار را دوست داشته ام و بیش از ان بهارانه ها را ،هر ان چه که بهار با خود می اورد... و چه بسیارند انچه که بهار با خودمی اورد. همه پاکی و تازگی و زیبایی و نو شدن به رنگ و بوی صداقت ، همه ناب و خالص .

همیشه بدین خاطر به نوروزمان بالیده ام. بهار در ذات خود زیباست و زیبایی افرین.نیاز به ارایش و اذین بندی ندارد تا با ضرب و زورش شکوهمند جلوه نماید .

یک سال دیگر هم گذشت... ومن این گذشتن را دوست می دارم.یک سال بیشتر فرصت زندگی کردن داشته ام.و چه کسی میداند زمان ابستن چه چیزی است؟و در این زمانه مکان را هم باید بدان افزود! مکان ابستن چه چیزی است؟

خدای را بسیار شاکرم ، بسیار ،بسیار ،بسیار....خدایی که از نام های بی شمار و درخشانش حکیم را بیشتر دوست دارم.حکیم کسی است که هر چیز را در جای خودش قرار می دهد ، در جای خودش می افریند و عجبا انسانی که گویی در فضای دو بعدی گیر کرده است، با چپ و راست و بالا و پایین و حاشیه و متن اش جدل دارد!!!

همیشه از خود می پرسیدم  چرا در کودکی یک سال طولانی تر میگذردونوروزها دیرتر می رسند،اما الان یک سال چون برق و باد می گذرد؟

دوستی میگفت:یک سال ،یک هفتم از عمر کودکی هفت ساله است و یک سی ام از عمرفردی سی ساله و یک هفتم از یک سی ام بزرگتر است.نمی دانم چرا !اما توجیح اش قانعم کرد حس کردم پاسخم را یافته ام.

همیشه بهار را دوست داشته ام .      بهارتان مبارک و زندگی تان بهاری باد



سیزده به در  - چهارده به تو

تعطیلات عید امسال به ما خیلی خوش گذشت. از 5 فروردین تا 10 فروردین به دعوت دوست دوران خدمت ، معمر قذافی ( حفظ الله محافظانه ) سفری به لیبی داشتیم. جایتان خالی . سواحل زیبای مدیترانه و طرابلس بسیار زیبا بود. هوای طرابلس بر خلاف مرکز لیبی که بیابانی و خشک است ، هوایی خنک و بهاری دارد. اما چون طاقت دوری از وطن را نداشتیم سعی کردیم 13 به در را در جنوب ایران باشیم چون بهارِ جنوب ایران چیز دیگری است.

قصد داشتیم از جاده شیراز به بوشهر برویم . طبیعت فارس با اون کوه های ترسناک و دشت های سرسبز خیلی زیبا بود. مخصوصا گندمزارهای کنار جاده چشم نواز بود. برای صرف غذا در یکی از از همین زمین های سرسبز اتراق کردیم. در حالیکه بر و بچه ها مشغول محیا کردن بساط غذا بودند ما گشتی در اطراف زدیم. ناگهان در زیر یک درخت چشممان به گرتا گاربو افتاد که همراه با ارول فلین و تنی دیگر از دست اندرکاران هالیوود زیر سایه نشسته بودند. جلو رفتیم و سلام کردیم. بیشتر بحث شان در مورد دستمزدها بود. گاربو از اینکه دارد پیر می شود شاکی بود !  از من پرسید که گفتم سروان رنو هستم از کازابلانکا . اما انگار که ناراحت شده باشه یه چیزی در گوش ارول فلین گفت . من که دیدم اوضاع پس است منتظر بهانه ای بودم که بلند بشم و برم.

ناگهان صدای بچه ها به گوش رسید که می گفتند غذا آماده است. بلند شدم و خداحافظی کردم  و فقط برای یادگاری با دوربین موبایل یک عکس ازشون گرفتم. ( دوربین اش 5 مگا پیکسل می باشد ! ) . در حال خوردن غذا بودیم که یکی از بچه ها اومد گفت یه خانمی اومده می گه من سروان رنو رو می خوام ! ( ای بابا این زن ها اینجا تو سیزده به در هم ما رو ول نمی کنن ! ) بلند شدیم و رفتیم . دیدیم  یه زن خوشکل وسط علف ها نشسته . اِ ه ه . چقدر چهره اش آشناست. گفتم: شما ؟  خیلی با ناز و ادا گفت: ریتا ، ریتا هیورث . گفتم بفرمایید . گفت من با شوهرم نیاز به پروانه خروج داریم و من اومدم که ... گفتم: برو آبجی ، مگه نمی دونی ما توی تعطیلات اصلا کار نمی کنیم. برید بعد از 14 بیاید. عجب بدبختی داریم ما. 160  روز سال رو خدمت رسانی می کنیم و نمی ذارن 5 روز استراحت کنیم.  اصلا کی به شما خبر داده که من اینجام ؟  حتما اون گرتا گاربوی آب زیرکاه ؟ هان ؟  گفت : نه . ارول بهم گفته. گرتا که اصلا حرف نمی زنه. اون طرفدار سینمای صامته !

 

بالاخره بعد از کلی وعده و وعید دادن تونستیم از دست ریتا خلاص بشیم . ماشین حرکت کرد و به نزدیکی های بوشهر رسیدیم. دیگه هوا تاریک شده بود و ما هم چادر رو کنار یک رود خونه علم کردیم و خوابیدیم. صبح که شد برای تهیه آذوقه سفر به یک روستای کوچیک که تنها آبادی اون اطراف بود رفتیم. البته اون آبادی پشت رودخونه بود و باید یه طوری می رفتیم اون ور آب . در حال مشورت با بچه ها برای پیدا کردن یه راه بودیم که  یه آقای خوش تیپ قد بلند از یه ماشین پاجیرو پیاده شد و اومد طرف ما .  من اول نشناختم تا گفت: سروان حالا دیگه ما رو نمی شناسی بی معرفت ؟! گفتم : خودتی گری ؟  گری کوپر بود. گفت چیه توی فکرین ؟ مشکلی دارین ؟ بنزین تموم کردین ؟ گفتم نه . می خواستیم بریم اون طرف این نهر آب اما پلی این نزدیکی ها نیست. گفت این که چیزی نیست . به بر و بچ هالیوود می گم یه کرین بیارن باهاش بلندتون کنن بذارنتون اون ور آب . گفتم نه دیگه مزاحم نمی شیم. گفت: پس بذار خودم الان درستش می کنم. رفت و بعد از چند لحظه دیدیم با یک تنه درخت بر بالای دست برگشت و انداخت روی رودخونه بعد رفت اون ور و برگشت و امتحانش کرد.

 کلی تشکر کردیم و از گری خداحافظی کردیم . رفتیم روستا و دنبال بقالی گشتیم. اما انگار اینجا خبری از مغازه و این جور چیزا نبود. همینطور که در کوچه های این روستای مخروبه می گشتیم ناگهان در کمال ناباوری چشممون به اینگرید برگمن افتاد که از یه خونه بیرون اومد. گفتم اینگرید تو دیگه اینجا چیکار می کنی ؟ اول نشناخت اما بعد که چشمای قشنگ و آبی اش رو درست روی من زوم کرد گفت : اِه ... سروان .. تویی ؟! ( در مایه های بابا اِتی در قهوه تلخ ) کلی احوال پرسی کرد و از احوال ریک پرسید.  گفتم اینجا چیکار می کنی دختر ؟ گفت والا روبرتو واسه یه فیلم معنا گرای نئورآلیستی ، با مشورت چند تا کارگردان جشنواره ای ایرانی  لوکیشین اینجا رو انتخاب کرده و الان چند روزه ما اینجا هستیم. گفتم بابا اون روبرتوی خیکی رو ولش کن بیا با ما بریم بوشهر کنار دریا. در همین موقع صدای غرش موتور یک ماشین فراری که از دور نزدیک می شد به گوش رسید . اینگرید رنگ اش سرخ شد و گفت آخ . روبرتو داره میاد. زود برو سروان .  ما هم دست پاچه گفتیم حداقل اینجا وایسا تا یک عکس با دوربین موبایل ازت بگیرم.

بعد از وداع جانسوز با اینگرید عزیز ، و کلی لعن و نفرین کردن روبرتو روسلینی عازم بوشهر شدیم. شهر خیلی شلوغ بود. انگار همه ایران اومده بودن اونجا. خلاصه بازار شام بود. از همه قشر و تیپ موجود بود.  رفتیم پلاژ دریا . دیگه منتظر بودیم هر آن یه چهره جدید هالیوودی ببینیم. در همین فکر بودیم که دیدیم بعله ؛ گریگوری پک با خانواده محترم کنار دریا زیر سایه بان نشستن. سلام و احوال پرسی کردیم. ازش پرسیدم خبر نداره که هیچکاک هم اومده بوشهر یا نه ؟ گفت هیچکاک با گریس کلی رفته شمال !  چند ساعت کنار دریا نشستیم . غروب که شد منظره خورشید کنار دریا خیلی زیبا بود و باد مست کننده ای می وزید. خورشید کم کم سرش را بر بالین دریا می گذاشت و در دل دریا آرام می گرفت. این بود خاطرات من از تعطیلات عید سال 1390  (CafeClassic3.ir)

سلام بر همگی

اینجا یه جاییه که می تونید بهاریه تبریک عید شعر غزل سروده  درد دل هرچی که در مورد بهار و عید و سال نو دارید به اشتراک بگذارید و با هم لذتش را ببریم

از بانوی فرهیخته استدعا دارم چراغ اول را روشن کنند که مطلع بهاریه خوب و دلنشین شروع بشود

بانوي فرهيخته كه نيستن پس من - آقاي پرريخته- جورشون رو مي كشم:

آدمي نيست كه عاشق نشود فصل بهار

هر گياهي كه به نوروز نرويد حطب است!!!

حطب:هيزم

به جای بهارانه:

1-پس از حدود 5 سال دوری از دنیای مجازی با اصرار نازنینی (که چند ماه روی مغزت کار کرده است) در تیرماه 90 به کافه می آیی.مطالب مختلف را می بینی و کیف می کنی و بعضی مطالب شوق نوشتن را در دل تو تازه وارد بسیار تنبل بیدار می کنند.هنوز هم عادت تنبلی از سرت بیرون نرفته ولی پیش خودت اندکی به  خودت امیدوارتر شده ای...

2-اولین مطلبت: شخصیتهای دوست داشتنی-اولین تشکر:ژان والژان نازنین-اولین اعتبار (شوک!):رهگذر بی نشان عزیز-اولین مکاتبه :کاپیتان اسکای-اولین رفیق کافه ای: دن ویتو کورلئونه ی بزرگوار و مهربان....همه و همه را تا ابد به خاطر خواهی داشت...

3-کم کم مطالب و نویسندگان مورد علاقه ات را کشف می کنی:منصور بسیار با سواد و مطلع با قلمی گاهی تند و بی پروا-با نوشته ی سم اسپید درباره ی خط قرمز کیمیایی مشتاق خواندن مطالب این نازنین می شوی و خبر نداری که تا چند ماه مطلبی از او در کافه نخواهی خواند ...-بانوی بزرگوار که پشت تمامی مطالبش وسواس و تحقیق را مشاهده می کنی و از نوشته هایش بسیار می آموزی-عاشق پشتکار و مطالب پشت سر هم دن ویتو می شوی و از این همه علاقه کیف می کنی.طوری می شود که وقتی ویتو دو روز به کافه نمی آید نگران می شوی و سریعا برایش پیام خصوصی می فرستی-مرده ی طنزنویسی سروان رنو می شوی و نوشته هایش را مدام دنبال می کنی-وقتی می بینی که سلیقه ات اینقدر به الیور هاردی نزدیک است خوشحال می شوی و از نوشته های با وسواس فراوانش لذت می بری-همین مورد را درباره ی راتسو ریزوی عزیز هم می بینی و باز هم از این اشتراک کیف می کنی-از بانوان فرهیخته ی نازنین دیگر کافه بسیار می آموزی:رزا و دزیره و گرتا و حتی بتی تازه وارد-مطالب خواندنی هری لایم را در مورد فیلم نوآر می خوانی و حیرت می کنی که یک نفر که منتقد هم نیست چطوری اینهمه نوآر را دیده و تحلیل می کند-مطالب دوبله ی کافه هم حیرت زده ات می کند و دوستانی که با عشق در این مورد می نویسند و حسرت این را داری که به جاهای دیگر کافه سر نمی زنند-شیفته ی علاقه  و پشتکار میثم می شوی  و منتظری که هر بار نوشته ی جدیدش را بخوانی-نوشته های مگی گربه ی نازنین در تاپیک یک سکانس از یک کارگردان غافلگیرت میکند-پشتکار شرلوک در زمینه ی درخواست راهنمایی نام فیلمها بسیار جذبت کرده است –از محبت (وهمچنین سواد) اسکورپان و ژان والژان بزرگوار نسبت به همگی اعضا کیف می کنی –از کاپیتان اسکای هم بسیار می آموزی و و و و نوشته های دوستان نازنین دیگر(که از همینجا به خاطر فراموش کردن نامشان از حضورشان عذر خواهی می کنم)....

4-کافه در مقاطع مختلف زمانی برایت اینگونه بوده : اوایل حضورت: معرکه –اواسط حضورت :کمی سرد ولی کماکان امیدوار کننده-اواخر حضورت:بازهم امیدوار کننده ولی جوی بسیار نگران کننده.همیشه دوستش داشته ای اما نمی دانی روند فعلی به نفع کافه است یا به ضررش...

5-نبود دوستان آزار دهنده است.آرزو می کنی که شرایط مهیا شود و باز آنها را در کافه زیارت کنی .عزیزان باسوادی که خیلی وقت پیش کافه را ترک کرده اند و آنهایی که جدیدا دیگر نمی بینی شان....

6- و بالاخره : باز بهار-باز (بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی...)-باز هم به امید سالی بهتر از سالهای قبل- باز هم به امید رفاقتهای تازه و یک آرزوی جدید : کافه ای بهتر و عزیز تر از سالهای قبل...

با بهترین آرزوها برای همگی عزیزان :پیشاپیش سال نو مبارک

حمید هامون

  عاشق این هستم که دو  روز اخر سال،حد فاصل بهارستان تا برلن و لاله زار را پیاده طی کنم.نه برای خرید.دیدن انبوه جمعیت که در هم می لولند و دست فروشهایی که کیپ تا کیپ کنار پیاده رو را اشغال کرده اند.دادزن هایی که ساعتهای اخر روز صدایشان بلند تر میشود.همه و همه هیجان دلپذیری در من ایجاد میکند.

نوروز چه قدرتی دارد!چنین جمعیتی را به تکاپو واداشتن. بعد به این فکر میکنم که ایا این ها همان ادمهایی هستند که در طول سال از زمین و زمان مینالند؟گپ وگفت روز مره شان بد وبیراه گفتن به فلان... و بهمان... است.

یاد کودکی ام میافتم.ان روزها جواب هر ، چه خبر؟ و چه حال ؟و چه احوال ؟شکر خدایی در پی داشت.هیچ وقت نمیشنیدی:ای بابا چه کسبی چه کاری !بازار کساده، اصلا خوابیده، فلان تا چک برگشتی رو دستم باد کرده و....کسی لقمه بزرگتر از دهنش برنمی داشت وپایش از گلیمش درازتر نمیکرد.بایه حقوق معمولی برای فرزندش عروسی ای نمی گرفت که چهارده رقم غذا روی میزش بچیند و بعدش زیر بار قسط و قرض پوست بیندازد و صبح تا شب زمین و زمان را فحش بدهد که ، کار کاره اینه و اگر این بره و اون بیاد...چه شود!و....

  غافل از این که رسم رسمه روزگاره...خیلی ها می ایند ، خیلی ها می روند.به دنیا....به کشور....به شهر....به دل....و به کافه کلاسیک.

در حال و هوای نوروز امسال،تا الانش که من دارم این جملات را مینویسم،جای بعضی ها در کافه خالی است.

الیور هاردی که خیلی دلم میخواست از او بپرسم:ایا عکس های مربوط به سینماهای لاله زار را خودش انداخته؟اخر من هم خیلی وقت بود دلم  میخواست از این سینماهای قدیمی عکسی در کافه میگذاشتم.اصلا یکی از ارزوهام این است که روزی خیابان لاله زار مثل خیابان سپهسالار بهسازی شود.میثم که دلم میخواهد از او بپرسم:ان میثم عاشق یک حبه قند و پسند چه شد ؟اویی که انقدر ازاین فیلم تعریف کرد که من هرطوری بود، برنامه ام را جور کرده و به تماشای فیلم در سینما رفتم و صد البته از تماشایش لذت بردم.وهری لایم ودن ویتوکورلئونه واسکورپان شیردل که عاشق بهارانه سال پیشش هستم.وصداقتی که در ان موج میزند.

راستی چرا این قدر همه چیز را سخت میگیریم؟برای خودمان سختش میکنیم؟در زندگی واقعی مان چه کار خواهیم کرد؟ با ان همه پستی بلندی هایش!...

خلاصه این که خانه تکانی من تمام شده ومدام از خودم میپرسم ،خانه تکانی کافه چه وقت تمام میشود؟امید که یک عیدی خوب هم از کافه بگیریم.بازگشت همه انانی که نیستند.بهتر است بگویم بازگشت همه انانیکه دلشان هنوز با کافه است وگرنه که امیدوارم همه شان و همه تان سلامت باشید.

نوروزتان مبارک و ایام به کام.به امید خدا.

ای یار خجسته ی نکوکار        از چهره نقاب غصه بردار

از عشق تو اتشی به پا کن     دلتنگی و خامشی رها کن

تا باد جهان به کام تو نوش      ایین کهن مکن فراموش

 

سلام به همه دوستان ارجمند و بزرگوارم در کافه کلاسیک

سالی که گذشت، بد نبود، عالی هم نبود! سالی بود و ...

دزیره جان گفته بودند از ساده تر بودن زندگیها، از صمیمی تر بودن دوستیها، از گرمتر بودن خانواده ها... منم اگه بخوام بگم که میشه تکرار حرفهای ایشون... پس نمی گم!

به جاش... دو کلمه حرف حساب و شایدم ناحساب درهم (به قول میوه فروشیها که داد می زنن جدا نکن درهمه) !

عزیزان، بزرگواران، کافه از تقریبا سال 88 شکل گرفته، 3 تا بهار کم نیست ها ؟! اگه یه طفل معصوم هم باشه دیگه راه افتاده و الان نوبت شیرین زبونیشه.... یه خواهش کوچیک توی این اول سالی که، بیاییم با هم روراست باشیم و صاف و صادق... اونقدر نوشتم  بامهر که شده سوژه ولی بازم می گم! مگه مهر ورزی کجاش بده؟! اول ساله، عیده، بخندی تا ته سال خندیدی و اخمم کنی تا آخر سال همین حال و هواته! می دونیم که گل بی عیب خداست.... پس اول سالی،  اگه تند رفتیم، اگه تند گفتیم، اگه اخم رو نشوندیم روی چهره ای جای لبخند.... نگذاریم تکرار شه... نگذاریم بازم بشیم همون چهره های عبوس قبل....

به قول حافظ:

عبوس زهد، به وجه خمار ننشیند / مرید خرقۀ دردی کشان خوش خویم...!

از اینجا به بعدش، ماییم و کافه!

من خوب و مای خوب.... خب قطعا که همیشه همه چیز ایده آل نیست توی این دنیای بزرگ، پس من بهتر از پارسال، و مای بهتر از پارسال و .... شاید یه قدم نزدیکتر شدن به اون کافۀ آرمانی... این رو بگذاریم هدفمون...

پارسال عید، همه جور دغدغه ای داشتم از لباس و خانه تکانی و خرید عید و میوه و شیرینی گرفته تا مهمونی رفتنا و دید و بازدیدا و ..... همه چیز به غیر کافه! این عید اما برعکس شده! حس می کنم خانواده ام بزرگتر شده...حس می کنم دوستایی دارم که نمی تونم به هیچ وجه فراموششون کنم و به یادشون نباشم.... جای خالی کسایی که مدتهاست سر نزدن بهمون و ... خاطرۀ اونهمه گفتن و شنیدن و گاه نشنیدن...

مگه یه فضای مجازی چقدر ارزش داره؟! مگه توی زندگیمون کم غم و غصه هست و کم قیافۀ درهم و آزار دهنده توی محل کار و کوچه و خیابون می بینیم که اینجا رو هم بکنیم آینۀ دق؟! همین تلنگراست که باعث میشه بیشتر و بیشتر پی آرامش بگردم توی این دنیای کوچیکمون، توی این پاتوق صمیمیمون و ... واقعا دوست دارم یه روز یکی بنویسه دوستان خبر جدید! من دانشگاه قبول شدم، اون یکی بنویسه راستی من ازدواج کردم، یکی دیگه بگه خدا بهم یه بچۀ نازنین داده و یکی دیگه هم اگه خدای نکرده غمی توی دلش داشت بریزه وسط و با همراهیمون، غمش رو سبک کنیم، یار شاطر باشیم نه بار خاطر!

بازم نوشته لبریز شده از شعارهای مهرآمیز گمونم! ولی خب...یه شعر از مرحوم رهی میاد جلوی چشمم که خنده ام میندازه و یه کم تسکینم میده....

نگشتی صید گیسویی، پریشانی نمی دانی / برو ناصح که حال ما، نمی دانی!

رهی در بین اهل معنی و جمع سخندانان؛ / تو را این نیکبختی بس، که می دانی نمی دانی....!!

گاه، ندونستن، موهبته.... گاه اهمیت ندادن حسنه، گاه خونسردی و متانت راهگشاست، گاه جدل نکردن و سکوت و شنیدن و بعد تصمیم گرفتن موثرتره تا صد تا جمله گفتن و شنیدن و بحث پشت بحث و غمگین کردن دوستامون....

محکوم نکنیم همدیگه رو اگه ساکت بودیم به بی تفاوتی...؛ درمورد هم قضاوت نکنیم اگه ماهی گذشت و ننوشتیم که شاید همین ماه سخت ترین ماه زندگی واقعیمون بوده باشه....؛ هم رو غصه دار نکنیم وقتی طرف خودش دلش از رئیسش یا همکارش خونه و اومده کافه که یه لحظه دلش باز شه.....

واقعا حیفه....

پیشاپیش، فرارسیدن سال جدید رو خدمت همۀ بزرگواران و خانواده های ارجمندشون تبریک عرض می کنم و امیدوارم در این سال، خیر و برکت و سلامتی توی همۀ زندگیها جریان داشته باشه...

به سلامتی همۀ قلبهایی که برای داشتن یه جای آروم و صمیمی می تپن....

و :

مرا ببخش

که پنداشتم

شادی پرواز پرستوها

از شوق حضور توست

آن ها بهار را

باتو اشتباه می گیرند

آخر کوچکند.

کوچکم.

               "بانو و آخرین کولی سایه فروش - کیکاووس یاکیده"


همیشه بامهر.... بانو

دنیا پر از سین است و شما میتوانید از بی شمار سین های عالم ، هر کدام را که خواستید، بردارید.من اما از میان همه سین ها ، سیمرغ را انتخاب می کنم . هر چند گنجشکی کوچکم و هر چند روی شاخه نازک زندگی نشته ام ، اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است…بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آن طرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم ؛ آن درخت که سیمرغ بر آن آشیان دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است. اگر سیمرغی هست ، پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن ، گناه است. باید رفت و بسیار باید رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد. اگر سیمرغ را خواهی ، باید سفر کنی و این سفری سخت است. بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سر خوش بروی و سادگی ، توشه ات باشد و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی وبیشتر عمل کنی .پس سکوت ، زبان این سفر است و هر چه می روی ، طعم سبکی را بیشتر می چشی. سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سر خوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.
ســـــــال نــــــــو مبــــــــارک

«فروردین» این ماه از فردای نوروز آغاز می شود بنا به عقیده ایرانیان قدیم به فروهرها (روح گذشتگان) تعلق دارد.در روز های آخر اسفند سالگرد آفرینش انسان است انسان در این زمان ،از آسمان به زمین آمده و دارای پیکر مادی شده است.در نخستین روز ماه فروردین تمامی فروهرها مانند اولین انسان که به زمین آمد به زمین باز می گردند.از این رو،نام اولین ماه سال ،از نام فروهرها گرفته شده است.

صفحات: 1 2 3 4
آدرس های مرجع